کسی که ۴ سال بدل سنگدل ترین مرد عراق بود
استیون سکور; مهمان امروز من مردی است با یک زندگی حیرت انگیز. به او به عنوان یک سرباز جوان عراقی در اواخر دهه هشتاد میلادی دستور داده شد که نقش بدل پسر سنگدل صدام حسین، عُدَی را به عهده بگیرد. لطیف یحیی این نقش را چهار سال بازی کرد، تا اینکه آنطور که خودش می گوید، به کمک سی آی ای به خارج گریخت. قرار است از روی داستان زندگی او یک فیلم سینمایی ساخته شود. دنیا در مورد این مرد که امروز اصرار دارد عراق به رهبری چون صدام حسین نیاز دارد چه فکر می کند؟
گفت و گو با او را بخوانید:
می خواهم تو را به سال هزار و نهصد و هشتاد و هفت برگردانم. شاید جمله ای که می گویم خیلی تکراری باشد ولی روزی در آن سال، تلفنی به تو شد که زندگی ات را کلا عوض کرد. اگر ممکن است از آن روز و آنچه گذشت بگو.
سال هزار و نهصد و هشتاد و هفت من سرباز ارتش عراق بودم. فرمانده من نامه ای از گارد ریاست جمهوری دریافت کرده بود با این مضمون که: لطیف یحیی خودش را در عرض هفتاد و دو ساعت به کاخ ریاست جمهوری معرفی کند. فرمانده من را صدا کرد و گفت لطیف چه کار کردی؟ گفتم نمی دانم. گفت این نامه را ببین. نامه را گرفتم و به طرف بغداد حرکت کردم. به کاخ ریاست جمهوری رفتم و نامه را به مسؤلان پذیرش نشان دادم. آنها گفتند اینجا بنشین. بعد یک ماشین آمد دنبالم و رفتیم داخل. از اینجا به بعد کابوس من شروع شد.
وقتی وارد اتاق شدی دیدی عُدَی حسین آنجاست؟
بله. ما رفتیم به یک کاخ کوچکتر. در اتاق بودم که عُدَی وارد شد. با من خوش و بش کرد. گفت چطوری رفیق؟ دست داد و میوه تعارف کرد و گفت چیزی نمی خوای؟ گفتم نه، ممنون. بعد کم کم شروع کرد که دلت می خواد پسر صدام باشی؟ من او را نگاه کردم و آنطور که در عراق رسم بود و همیشه می گفتیم، گفتم ما همه فرزندان صدام هستیم. گفت نه، منظورم این است که نظرت چیه که «فدایی» من باشی؟ به زبان عربی یعنی اینکه بدل من باشی یا در واقع پیشمرگ. گفتم ممکنه یک کم بیشتر توضیح بدی؟ یعنی مثل محافظ یا چنین چیزی؟ گفت نه، نه. می خواهم که عُدَی پسر صدام حسین باشی. من گفتم چه جوری و او شروع کرد به توضیح دادن.
حرفش که تمام شد گفتم حق انتخاب هم دارم؟ گفت بله، اینجا یک کشور آزاد است. هر طور که خودت بخواهی. اگر بگوئی نه، بر می گردی به پادگان سر پست قبلی ات و دوستی ما هم سر جای خود می ماند. اگر هم قبول کنی، به عنوان شغل، می شوی مثل عُدَی صدام حسین و خودت می دانی که قدرت عُدَی پسر صدام در عراق یعنی چی.
من گول خوردم و حرفش را باور کردم. گفتم من کارم خرید و فروش است. پدرم هم همینطور. می خواهم سربازیم را تمام کنم و برگردم سر کار خودم.
یعنی می خواستی مودبانه بگویی خیلی ممنون، ولی نه.
درسته… همین موقع بود که دو تا افسر آمدند، کت من را از تنم درآوردند و به من چشم بند زدند. بعد من را در صندوق عقب ماشین گذاشتند و راه افتادند. یک مقدار این طرف آنطرف رفتند که بعدا که باز به کاخ رفتم، فهمیدم کجا بوده و مرا کجا نگه می داشتند. چشم که باز کردم، دیدم در یک اتاق یک متر در یک متر هستم. همه چیز اتاق قرمز بود. یک سوراخ هم وسط آن مثلا به عنوان توالت. یک چراغ که آن هم قرمز بود. هیچ خبر نداشتم بیرون چه می گذرد. بعدا که با آنها همکاری می کردم فهمیدم که این کار آنها برای فشار روانی و یکی از حقه های سرویس های مخفی شوروی و اینتلیجنت سرویس بود.
در واقع اینجوری می خواستند بگویند که اگر این پیشنهاد دوستانه ما را رد کنی، کارت تمام است.
همینطور است. فکر کنم حدود یک هفته گذشت. وعده های غذایی را جا به جا می کردند. یک موقع شام می دادند و یک موقع صبحانه، یک جوری که شب و روز را نمی فهمیدی.
بعد آخرش چی شد؟
آخرش بعد از مدتی به من گفتند قبول می کنی یا خواهرهایت را بیاریم اینجا؟ معنی اش این بود که به خواهرهایم تجاوز می کردند. من گفتم قبول می کنم، به خانواده ام کاری نداشته باشید. هر چه را که بخواهید امضا می کنم.
و اینطور بود که بدلِ عُدَی حسین شدی. حالا برگردیم کمی عقب تر. اینطور نبود که تو اصلا عُدَی حسین را نشناسی. او تو را انتخاب کرده بود چون چند سال قبل از آن هم مدرسه ای بودید. نه؟
بله. دوره دبیرستان با هم بودیم. بعد از دبیرستان من حتی آینده خودم را برای دور بودن از عُدَی حسین عوض کردم. همیشه دلم می خواست مهندس بشوم. ولی وقتی وارد دانشگاه شدم دوباره عُدَی را دیدم. با خودم گفتم حاضر نیستم چهار سال دیگر با این آدم باشم. برای همین به حقوق تغییر رشته دادم.
اتفاقا در همین مورد می خواستم بپرسم. تو در دوره نوجوانی هم عُدَی را دیده بودی مثلا رفتارش را در کلاس. چه چیزی در شخصیتش بود که از همان موقع احساس خطر می کردی؟
در همه چهار سال یک بار ندیدم قلم دستش بگیرد. همیشه یک نفر تکلیف های او را برایش می نوشت. یا اینکه با دوست دخترش به مدرسه می آمد. خب فرهنگ ما در خاورمیانه متفاوت است. او یک ماشین پورشه داشت، زرد رنگ، عجیب و غریب. با آن به مدرسه می آمد. هرچه دلش می خواست به معلم ها می گفت و هیچکس نمی توانست به او چیزی بگوید. یک بار یکی از معلم ها به او گفت که اجازه نداری دوست دخترت را به مدرسه بیاوری آن معلم را دیگر هیچوقت ندیدیم.
بنابراین می دانستی عُدَی چه نوع آدمی است…
به همین خاطر بود که مسیر زندگی ام را عوض کردم.
بعد می رسیم به سال هزار و نهصد و هشتاد و هفت که دیگر گزینه ای نداشتی. شغل را قبول کردی و بدل او شدی. تعریف شغل تو چی بود؟ باید چه کار می کردی؟
اول وقتی که من را از زندان بیرون بردند، بعد از اینکه قبول کردم -یعنی به زور، نه که خودم برای چنین شغلی فرم پر کرده باشم- وقتی قبول کردم من را به کاخی برد که اختصاصی برای او ساخته شده بود. به آن می گفتند پروژه شماره هفت. آنجا همه چیز فراهم بود، هر چه که بگویید. یکی دو روز اول فقط استراحت می کردم. شانزده، هفده یا هجده نفر خدمه شخصی داشتم دهان باز نکرده همه چیز جلویم حاضر بود.
عُدَی به من گفت تو اینجا استراحت کن. یکی دو روز بعد چند تا دکتر آمدند و شروع کردند به معاینه که تفاوت های ما دو نفر را از قد و وزن گرفته تا جنس پوست و غیره مشخص کنند.
یعنی تو را کمی تغییر دادند که مثل عُدَی بشی
بله
می توانی بگویی در صورتت کدام قسمت را دست بردند تا دقیقا مانند او شوی؟
دندان های جلویی ام را دستکاری کردند. وقتی من سال نود و پنج به لندن آمدم دوباره تغییرش دادم. یک عمل جراحی پلاستیک هم اینجا انجام دادند که شبیه تر بشوم.
و آخر کار تقریبا خودش شده بودی؟
بله
برویم کمی جلوتر. تو می دانستی عُدَی چه جور آدمی است و خودش هم وحشیگری هایش را پنهان نمی کرد.
دقیقا.
خیلی ها می گفتند او بیمار روانی است.
بدتر. از بیمار روانی هم بدتر بود
بدتر
بله. بدتر
من بعضی از روایت های تو را خواندم. چیزهایی که در آن مدت شاهدش بودی. یک جا می گویی: «عُدَی جلوی چشم ما یک زن زیبا را به یک توده بی جانِ گوشت که به زحمت نفس می کشید، تبدیل کرد.»
درسته.
بعد شرح می دهی که چطور همان دختر را نهایتا کشتند، جسدش را در یک فرش پیچیدند و به دریا انداختند.
بله. همینطور بود.
من یک سوال دارم. تو قرار بود بدل عُدَی باشی و بدل معمولا برای این هست که جایی باشد که نفر اصلی نیست. چطور ممکن است که همه این چیزها را دیده باشی؟
دلیل آن این بود که عُدَی خیلی وقت ها نظر سرویس های اطلاعاتی را گوش نمی کرد. اساسا از همان روز اول هم عُدَی از داشتن بدل خوشش نمی آمد. این چیزی بود که پدرش و سرویس اطلاعاتی به او تحمیل کردند. بعضی وقت ها او من را با خود به عنوان محافظ می برد. عُدَی کلا محافظ شخصی نداشت. همه آن افرادی که در عکس ها اطراف او می بینید، دوستانش از دانشگاه، یا از کلوب های شبانه هستند. دست آنها مسلسل می داد و می گفت همراه من باشید. هیچوقت مثل صدام یا قصی یا بقیه اعضای حکومت محافظ حرفه ای نداشت. عُدَی خوشش نمی آمد. همیشه حرفی که به او می زدند نشنیده می گرفت.
این ماجراها چه اثری بر تو گذاشت؟ مثلا همان جمله ای که اشاره کردم و من را عمیقا متاثر کرد: “زنی که به توده ای از گوشت بدل می شود” و می شود فرض کرد که این تنها مورد نبوده. اینگونه اتفاق ها چه اثری روی تو داشت؟
من به لحاظ روانی آسیب دیدم. صادقانه می گویم این تصویرها در ذهن من مانده است. به خصوص که رسانه ها این سوال ها را تکرار می کنند، همان داستان را تعریف می کنند. برای شما به عنوان رسانه فقط یک مصاحبه است که انجام و تمام می شود. اما من وقتی از اینجا بیرون میروم، تمام این گذشته برمی گردد.
ولی مساله رسانه نیست. چهار سال چنین چیزها یی دور و برت اتفاق می افتاد.
بله. می دانم. پنج سال طول کشید تا من بتوانم با کمک روانپزشک و قرص و دارو از آن ماجراها عبور کنم. من نمی گویم که همه چیز را فراموش کردم یا می توانم حافظه ام را پاک کنم. تک تک همه چیزهایی که دیدم در ذهنم مانده است. فقط می خواهم که به آنها توجه نکنم.
حالا این سوال پیش می آید که آیا تو آموزش دیده بودی که مثل عُدَی فکر کنی، رفتارت مثل عُدَی باشد، مثل او حرکت کنی. به تو یاد داده بودند عُدَی باشی. آیا رگه هایی از “عُدَی بودن” در تو مانده؟
یک چیز هست که تا همین امروز هم از بین نرفته: خشم. یعنی بعضی وقت ها نمی توانم خشم خودم را کنترل کنم. بعضی کارها بود که من هیچوقت نکردم. از عُدَی تقلید نکردم. انگار چیزی از درونم می گفت که من لطیف یحیی هستم، نه عُدَی صدام. قتل، تجاوز، چیزهایی هستند که هرگز طرف آنها نرفتم. کار من نیست.
هیچوقت کسی را زدی؟
نه. هیچوقت نزدم.
ولی ظاهرا همسرت را زدی. جایی گفته بودی که بدترین کاری که عُدَی با تو کرد این بود که خشمی در تو آفرید که موجب می شد با همسرت، یا درست تر بگویم دوستت، بدرفتاری کنی.
همسرم نبود، دوستم بود. من او را نزدم، او را هل دادم. هلش دادم.
من از روی حرف ها ی خودت می خوانم. سال نود و پنج به آسوشیتدپرس گفته بودی “دارم سعی می کنم از شر پرخاشگری خلاص شوم. از رفتارم، وقتی که عصبی می شوم. از این اخلاقی که خشم بر من غلبه می کند و می توانم دیگران را بزنم. همسر خودم را می زدم. یک بار در بیمارستان بستری شد” این ها جمله های خود توست.
من هرگز چنین چیزی نگفتم.
این نقل قول مستقیمی از توست که سال نود و پنج در آسوشیتدپرس آمده است. مربوط به زمانی است که تو تازه از عراق خارج شده بودی و می خواستی.
آنها چنین چیزی ضبط کرده اند؟ من به شما می گویم که قطعا من هرگز چنین چیزی نگفتم.
ولی همین الان گفتی که هلش دادی.
هل، بله ولی اینکه فرستادم به بیمارستان نه.
و خوب این خشم در درونت بود.
من هرگز کسی را به بیمارستان نفرستادم نه در عراق، نه در خارج از عراق.
یک سوال دیگر در مورد همان دوران، در مورد شکل زندگی تو در آن چند سال است. قاعدتا زندگی روزمره تو پر از ماشین های گران قیمت و زن های رنگارنگ و پول زیاد بوده است، شرایطی که همانطور که خودت گفتی به یک اشاره همه چیز برایت فراهم بود. این سبک زندگی حتما باید شخصیت تو را عوض کرده باشد.
منکر چنین چیزی نیستم. زندگی خوبی داشتم، هرچیز که می خواستم فراهم بود. الان اصلا آنطوری که در عراق پولدار بودم نیستم. در عراق همه چیز عملا برای من مجانی بود ماشین یا هرچیز دیگری که می خواستم. کلا برای چیزهایی که می خواستیم پولی نمی دادیم. ولی اینجا در غرب زندگی من خیلی سخت است. مردم فکر می کنند به خاطر اینکه داستان زندگی ام را می فروشم، من میلیونرم. اما نه، اینطور نیست. اگر بروید همه کتاب هایی را که از من چاپ شده بررسی کنید، عایدی همه آنها برای خیریه رفته، حتی یک سنت به جیب من نرفته است.
من می خواهم در مورد زندگی تو بعد از آن دوره هم حرف بزنیم. ولی قبل از آن یک سوال دارم در مورد رابطه تو با عُدَی. تو با خودت تفنگ حمل می کردی نه؟
بله
وقتی می دیدی زنی را آزار می دهند، به او تجاوز می کنند، وقتی می دیدی که عُدَی حسین آدم ها را می کشد و تفنگ هم داشتی. هیچوقت به این فکر کردی که تفنگ را علیه عُدَی استفاده کنی؟
خیلی وقت ها ولی یک چیز باعث می شد جلوی خودم را بگیرم. تصور پدر و مادر و خواهرها و برادرهایم. چون می دانستم اگر چنین کاری بکنم، شاید از یک جهت خوب بود، من و خانواده ام کشته می شدیم ولی مردم عراق راحت می شدند. ولی خوب من جوان بودم، شاید خودخواه و دلم نمی خواست بمیرم. فکر می کردم که هنوز چیزی از زندگی ندیده ام. این باعث می شد این کار را نکنم.
خودت در جایی گفته ای که ناراحتیت آنقدر جدی بود، آنقدر فشار روانی بر تو زیاد بود که یک بار قصد کردی خودت را بکشی. عُدَی را نمی توانستی بکشی اما سعی کردی خودت را بکشی.
سعی کردم خودم را بکشم. می دانید چند بار سعی کردم رگ خودم را بزنم؟
ممکنه ببینیم؟ این اثر زخم هاست؟ چرا؟ چون نمی توانستی با خودت کنار بیایی؟
با خودم نمی توانستم کنار بیایم، شخصیت من آن نبود، تربیت خانوادگی ام آن طور نبود. زندگیم را دوست نداشتم. خوب آره، همه چیز داری ولی هر روز خون می بینی. هر روز جلوی چشمت آدمها را شکنجه می دهند، می کشند. و می دانی که همه اش به خاطر یک نفر است و تو می توانی آن یک نفر را بکشی و همه خلاص می شوند. الان متاسفم که آن موقع آن کار را نکردم. اگر در آن زمان می دانستم که قرار است بعدا چنین زندگی وحشتناکی در غرب داشته باشم، حتما این کار را می کردم.
با در نظر گرفتن همه این چیزهایی که گفتی، یک نکته بزرگ هست که من اصلا در مورد لطیف یحیی درک نمی کنم. چطور ممکن است که تو به رغم همه اینها چنان بی مهابا از پدر عُدَی، یعنی صدام حسین تمجید کنی؟
من هیچوقت چیز بدی از صدام حسین ندیدم. نه به من آسیبی رساند، نه کاری به ضرر من کرد. من این مرد را دیده بودم.
ممکن است همینجا چیزی بگویم؟
حتما.
به نظر من واضح است که به تو آسیب رسانده بود. عُدَی حسین پسر صدام بود. در آن زمان صدام حسین آن کشور را با سیاست مشت آهنین اداره می کرد. اگر عُدَی می توانست چنین کارهایی بکند، به این خاطر بود که صدام چنین اجازه ای به او می داد. من این را می دانم چون به عنوان خبرنگار بارها در دوران صدام به عراق سفر کرده بودم.
نه صدام از همه چیز خبر نداشت. ممکن است باور نکنید، ولی اینطوری بود. خیلی گزارش ها به دفترش فرستاده می شد ولی آنها را کنار می گذاشتند و او هیچوقت آنها را نمی دید. یک چیزی را بگویم. صدام یک بار عُدَی را چهل و پنج روز به زندان انداخت و هر دو دستش را شکست. وقتی عُدَی من را شکنجه داد، من پیش صدام رفتم و او عُدَی را تنبیه کرد.
یک بار گفته بودی- اگر اشتباه است تصحیح کن- یک بار صدام بعد از اینکه عُدَی به نوعی آزارت داده بود – گفته بود ای کاش تو پسر حقیقی من بودی. و تو هم به صدام جواب داده بودی: من الان هم پسر شما هستم.
درسته
باور نمی کنم این را گفتی.
چرا؟
تو می دانستی صدام با مردم خودش چه می کند. سال هزار و نهصد و هشتاد و هشت، سالِ عملیات انفال، تو بدل عُدَی بودی. همان زمانی که صدام دستور بمباران شیمیایی را صادر کرد و هزاران کرد را در شمال عراق کشت.
سی آی ای ثابت کرده که بمباران شیمیایی کار عراق نبود. سی آی ای این ماجرا را مطرح نکرد چون فکر می کرد مناسب نباشد به خصوص الان که این دادگاه ها در عراق در جریان است.
ببخشید حرفت را قطع می کنم. یعنی می گویی صدام از سلاح شیمیایی علیه کردها استفاده نکرد؟
نه. منظورم این نیست. قطعا سلاح شیمیایی استفاده کرد. در جنگ عراق و ایران. شکی نیست که استفاده کرد.
سال هزار و نهصد و نود و یک صدام دستور قتل عام هزاران عراقی شیعه را صادر کرد. و همینطور کردها را. درست بعد از حمله فاجعه بار به کویت و آنچه که بعد از آن رخ داد.
دقیقا. من آنجا بودم.
اینها را می دانی.
بله. می دانم.
و با این حال هنوز می گو یی که صدام حسین را تحسین می کنی؟ جایی او را شیرمرد خطاب کرده ای یا گفته ای که او سردمدار مدرنیزاسیون در عراق بود. چطور می توانی چنین چیزهایی بگویی؟ به خصوص با آن تجربه ای که تو از پسرش داشته ای؟
من خودم از سال نود و یک تا دو هزار و سه جزو اپوزیسیون عراق بودم. بعد از حمله به عراق دیدم که -و دقیقا همین را در اولین مصاحبه ام بعد از حمله به عراق هم گفتم- که عراق نابود شد. مردم عراق را نمی شود به این سادگی ها اداره کرد. مردم عراق دموکراسی را نمی فهمند. نمی توانی دموکراسی را ببری جایی که هفت هزار سال با خون و سرنیزه اداره شده است. دموکراسی نصب کردنی نیست. چنین چیزی عملی نیست. ما اصلا دموکراسی آمریکایی را نمی خواهیم. دستشان درد نکند. نمی خواهیم.
تو رابطه خیلی پیچیده ای با جنبش عراقی های در تبعید و حتی سی آی ای داشته ای. از زمانی که اواخر هزار و نهصد و نود و یک از عراق فرار کردی، داستان های رنگارنگ و عجیبی تعریف کردی. از ارتباطت با سی آی ای و اینکه چطور می خواستند که با آنها همکاری کنی و یکی از اعضای ارشد کنگره ملی عراق بشوی. بعدها گفتی چندین بار قصد ترورت را داشتند. و اینکه با سرویس اطلاعاتی آمریکا و با سرویس های سعودی دچار مشکل شدی و با سرویس های اطلاعاتی دیگر. بدون تعارف بگو یم که بسختی می شود حرف هایت را بعد از خروج از عراق جدی گرفت.
صحت همه حرف های من ثابت شده است. بگذارید یک چیزی را بگویم. چرا من بعد از نوزده سال زندگی در غرب هنوز هیچ تابعیتی ندارم. حتی یک جریمه رانندگی هم در پرونده من نیست. سابقه کیفری که هیچ، هیچ جا جریمه رانندگی هم ندارم.
جرایم زیادی مرتکب شدی.
کجا؟
خودت گفتی که با پاسپورت جعلی سفر می کردی یا اینکه در قاچاق الماس دست داشتی. همه جور جرم و سابقه کیفری داری.
حداقل صداقت داشتم. حداقل وقتی چیزی می نویسم.
با صداقت گفتی که صادق نبودی. صداقت نداری
می خواهی بنشینم گریه کنم که من قربانی بوده ام و از این حرفا؟ نه خیر هیچکس در این دنیا قربانی نیست. من قاچاق الماس می کردم چون باید زندگیم را می گذراندم. من اولش که از عراق خارج شدم با پاسپورت جعلی سفر کردم چون هیچکس به من مدرک قانونی ای نمی داد که با آن سفر کنم. و تازه دارم در غرب زندگی می کنم. خیلی ها ده سال بعد از من آمدند و الان تبعه آلمان یا کشور های دیگر شده اند. من دوازده سال است که در ایرلند زندگی می کنم، همسرم شهروند ایرلند است. ولی هنوز که هنوز است، وزرات “بیدادگستری” تابعیت من را بدون هیچ دلیلی رد می کند.
در ایرلند؟
در ایرلند.
حالا این کسانی که میگو یی – و چند بار هم قبلا گفته ای – که می خواهند تو را بکشند، چه کسانی هستند؟ و اصلا چرا باید بخواهند تو را بکشند؟
چون دوست ندارند از کسی نه بشنوند. آمریکایی ها فکر می کنند چون من را از عراق خارج کردند، من باید تا آخر عمرم برده آن ها باشم.
اجازه بده یک کم اتهام هایی را که می زنی بشکافیم، اتفاقا تعداد آنها کم هم نیست و اگر صادقانه بگویم یک مقدار گیج کننده هم هستند. آنطور که من می فهمم می خواهی بگویی که اوایل دهه نود که از عراق بیرون آمدی، سی آی ای تو را به چشم وسیله ای که می تواند به کارش بیاید نگاه می کرد.
درسته.
یعنی می خواستند با آنها کار کنی. می خواستند نقش مهمی در اپوزیسیون عراق به عهده بگیری. ولی تو در نهایت چنین چیزی را نپذیرفتی. همین را می گویی؟
ماجرا این است که اگر قرار باشد من با سی آی ای کار کنم و هر چیزی که می گویند بگویم چشم، مثل عروسک خیمه شب بازی می شوم. عین همین چیزی که الان در عراق داریم. به من می گفتند از تو حمایت مالی می کنیم، تو سازمان خودت را راه اندازی کن. هرچه لازم داشته باشی در اختیارت می گذاریم و تو را به رهبر عراق تبدیل می کنیم. در همین دولت عراق هم به من یک سمت پیشنهاد شده ولی من گفتم نه.
ما این مورد را از یک نفر پرسیدیم. کسی که خیلی به همه این ماجراها نزدیک بوده است و در اولین دستگاهی هم که بعد از سقوط صدام به قدرت رسید، مقام مهمی داشته است. او کنگره ملی عراق را هم خیلی خیلی خوب می شناسد. او می گفت که چنین حرفی بیهوده است و هرگز ممکن نبوده که تو سمت مهمی در کنگره ملی عراق کسب کنی یا اصلا چنین مقامی به تو پیشنهاد شود.
پس احمد چلبی برای چه در وین با من مذاکره می کرد؟
احمد چلبی که مدت ها بعد از بیرون آمدن تو از عراق همچنان تو را به اینکه عامل بعثی ها هستی متهم می کرد.
احمد چلبی یک میلیون چهره دارد. من حداقل به آمریکایی ها اطلاعات غلط نمی دادم و همین نشان می دهد که آمریکایی ها چقدر ابله اند که به خاطر حرف یک نفر بر مبنای اطلاعاتی که اساسا غلط هست، صد و پنجاه هزار سرباز به عراق می برند.
اجازه بده بحث را با یک سوال در مورد فیلم تو تمام کنیم. به نظر میر سد که بعد از سرگذشت چنان پیچیده و بسیار سختی که تو داشتی، حالا دلت می خواهد تصویر یک قهرمان ازتو خلق شود. فکر می کنی واقعا شایسته اینکه از تو یک قهرمان ساخته شود هستی؟
من هیچوقت از کسی نخواستم که به من قهرمان بگوید. من داستانی دارم که باید بازگو بشود و من این داستان را گفتم. سرویس های اطلاعاتی هم آن را تایید کرده اند. فقط نمی خواهند به آن اعتراف کنند تا به ضرر آمریکا تمام نشود.
و تو اسم داستانت را- هم کتاب و هم فیلمی را که قرار است ساخته شود- گذاشته ای بدل شیطان.
بله.
هیچ وقت فکر کردی که شاید روحت را به شیطان فروخته باشی؟
نه چون من هنوز لطیف یحیی هستم. من یک مرد خانواده دوست هستم. عاشق همسرم ، بچه هایم و دوستانم هستم و الان در استودیو نشستم و این حرف ها را می زنم. بیرون استودیو یک آدم دیگر است. من هم مثل هر آدم دیگری می گویم و می خندم. تحت هیچ شرایطی هم دلم نمی خواهد به عراق برگردم حتی جنازه ام به آنجا برده شود. تمام شد من دیگر عراق را دوست ندارم. کار و زندگی ام در کشوری است که در آن به من احترام می گذارند و مردم آنجا مرا دوست می دارند. آنجا کشور من است. حالا این کشور قرار است کجا باشد نمی دانم.
لطیف یحیی خیلی متشکرم از حضورت در هارد تاک.
ممنون از شما